دارم سعی می کنم
زندگی ام را
که یخ بسته
و باز نمی شود
دوباره
زنده کنم..

می خواهم آن را
دوباره
میان دستهایم بگیرم و
با گرمای بودنت
احیایش کنم..

ولی..
نمی شود
زندگی نمی خواهد..

هر بار
مثل یک ماهی
می لغزد و
از دستم رها می شود..
می گریزد و در می رود..
و بی حرکت
روی زمین می افتد و
خیره به من
می ماند..

به من که
مجسمه وار
به او می نگرم..
و او که
بی تفاوت
نگاهم می کند..

شاید
تنها دلیل
تمام نکردن ما
بودنت باشد..