این نیز بگذرد...
دارم سعی می کنم
زندگی ام را
که یخ بسته
و باز نمی شود
دوباره
زنده کنم..
می خواهم آن را
دوباره
میان دستهایم بگیرم و
با گرمای بودنت
احیایش کنم..
ولی..
نمی شود
زندگی نمی خواهد..
هر بار
مثل یک ماهی
می لغزد و
از دستم رها می شود..
می گریزد و در می رود..
و بی حرکت
روی زمین می افتد و
خیره به من
می ماند..
به من که
مجسمه وار
به او می نگرم..
و او که
بی تفاوت
نگاهم می کند..
شاید
تنها دلیل
تمام نکردن ما
بودنت باشد..
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 15:57 توسط بیژن
|