این نیز بگذرد...
گفته بودی :
باد را دوست داری
وقتی که می آید
و می پیچد
میان برگ های زرد و خشکیده
و صدای خش خش افتادنشان
از شاخه ها
شادت می کند..
یادت هست
آن روز را؟
آن روز سرد زمستانی را
که باد می آمد
که باد می وزید
که باد داشت
برگ ها ی خشک درختان را
از شاخه ها فرو می ریخت
و ما در باد بودیم
و می گشتیم
و بعد
باد پیچیده بود
میان موهای باز و رها شده ات
که از نقاب روسریت
بیرون افتاده بود
و با هر یورش باد
موهایت
پریشانتر
و وحشی تر
توی صورتت می ریخت
و تو شادمانه تر
می خندیدی..
و من باد را دوست داشتم
و با باد همدست شده بودم
و به باد سپرده بودم
که تا می تواند
در مو هایت بپیچد
و تا هر کجا که خواست
مو هایت را در هم بریزد
پریشانتر کند
و بالا تر ببرد
تا تو بیشتر بخندی
بلندتر بخندی
و من کیف کنم
بیشتر کیف کنم..
آه..
ای باد
که بر بادش دادی
چقدر
دوستت داشتم..
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:59 توسط بیژن
|