این نیز بگذرد...
به تو فکر کردن
آرامم می کند..
به یاد تو بودن
تسکینم می دهد..
به خاطر تو زندگی کردن
شادم می کند..
در هوای تو نفس کشیدن
چه زیباست
مستم می کند..
با تو بودن ، اما
به هیجانم می آورد..
ولی
برایم
همیشه یک رویاست..
بی تو بودن ، اما
هیچ کدام اینها
نیست..
نه آرامم
نه شادم..
نه فکرم کار می کند
و نه رو یایی دارم..
هیچ هیجانی نیست..
همه چیز در نظرم
سرد و مرده و بی روح
می آید..
و لحظه ها ، فقط
تکرار می شوند..
صبح ها
گیج و خواب آلود
از سر درد شبانه
بر می خیزم..
ظهر ها
خسته و کلافه
از انتظار بی وقفه
وا می روم..
و غروب ها
دل مرده و نا امید
از نیامدنت..
تمام می شوم..
شبها هم
بیخواب و بیدار
تا دم صبح
جان می کنم..
در خانه
غذا نه طعم دارد
و نه بو..
به مزاقم خوش نمی آید..
و چایی
وقتی
قند بودنت ، نباشد
تلخ و زهر مار می شود..
و آقای تانک
از دستم
به عذاب می افتد..
از من می رنجد و
کج خلق می شود..
درست
مثل خودم..
که با همه درگیر می شوم و
سر جنگ دارم..
این است روزگار من..
حالا
خودت ببین و بگو
کدام بهتر است ؟
بودنت ؟
یا نبودنت ؟
کدام را برایم
می پسندی و
دوست داری ؟
انتخاب
با توست....