امروز
تا این ساعت
از آن روزهای اخمو
و سگی زندگی ام بود..
از آن روز های بد ، بد زندگی
که می خواهی
هیچوقت
تکرار نشود
و پاکش کنی
از تاریخ زندگیت..
از آن روز هایی
که بیقراری
کلافه ات کرده
و نمی شود
از دستش فرار کنی
از آن روزهایی که شاید
برای تو هم
پیش آمده باشد
و تجربه کرده باشی..
از آن روزهای بد بیاری
و عوضی کاری..


امروز
از اول صبح تا حالا
همش در گیر با کار
و کار درگیر با من بوده
درگیر با آدم های عصبی
خسته و بی ملاحظه..
پر از بحث و جدل بیهوده
و توان فرسا..
و در این زمان
که به جان آمد ه ام
هیچ چیز تسکینم نمی دهد
و آرامم نمی کند
به جز دیدارت..


دلم پرواز می خواهد
دلم آواز می خواهد
دلم تنگ است..
دلم
تو را می خواهد
که دوری و نیستی
کاش ،
بودی
کاش اینجا بودی و قفل دلم را
باز می کردی..