پسر کاغذی برداشت
و برای دختر نوشت :
از تو دلگیرم
فکر می کنم
دوست داشتن تو
خوب نیست
اصلا درکم نمی کنی
توی کارهایت
وقتی برای من نداری
می گویی : همیشه هستی
ولی هیچوقت ، نیستی
اگر هم هستی
کم هستی..
حالا
با این همه مشغله
که تو داری
خودت بگو
من به چه کار تو می آیم ؟


دختر برایش نوشت :
من هستم
همیشه هستم
ولی تو بگو
این شعر ها را
از کجا می نویسی ؟
خودت می گویی ؟
چقدر شیرین و روانند
چقدر دل نشینند..
به شدت
از خواندن شان لذت می برم..
فقط من
دخترکی رنجیده خاطرم
که دارم لغت نامه می نویسم
و باید خودم را
برای یک آزمون سراسری
آماده کنم
وقت اضافی هم ندارم
ضمنا یاد آور می شوم ،
که در لغت نامه ام
کلمه ی " ما "
وجود ندارد..
من..منم..


پسر دوباره نوشت:
این شعرها را
از خودم می گویم
از دلم می نویسم
نوشتن را دوست دارم
از او نوشتن را دوست دارم
تو را هم دوست دارم
فقط به من بگو
من برای تو چی هستم ؟
فقط یک مخاطب خاص ؟
یا یک شاعر یاوه گو ی
هر لحظه مزاحم ؟


دختر قاطعانه پاسخ داد :
ما که با هم
رابطه ای نداریم
داریم ؟
تو هم یکی از مخاطبین منی
شعر می فرستی
و ما با دوستان خودمان
در موردش نظر می دهیم
همین..
خیال باطل نکن..
که را ه به جایی نمی بری
ولی..لطفا
تو فقط برایم
شعر بگو
تا خستگی هایم
از تن شیفت کارم
خارج شود..
چون من
فقط به خاطر
شعر هایت
به اینجا می آیم
و لاغیر..


پسر با این جواب
به آرامی
دفتر و دستکش را بست
و آهی کشید
و گریه کنان
به آغوش همکارش
که منتظر نگاهش می کرد
پناه برد و سخت
گریست..


قصه ی ما به سر رسید
بیژن
به کارش
نرسید..