این نیز بگذرد...
آخرین بار
که دستت را گرفتم
و گذاشتی که
پنجه های مان
در هم قلاب شوند
و لب هایمان
به خنده باز شوند
و چشم هایمان
عاشقانه به هم خیره شو ند
و پا های مان
بی تابانه ما را
در کوچه های پر پیچ و خم
و دور و دراز عشق
تاب دهند
و ما را با خود
تا بی نهایت آرزو ببرند
هنوز..
آفتاب د اغ خوشبختی
در آسمان وجودم
بی رحمانه می تابید
و هنوز
ابرهای سیاه جدایی
نیامده بودند
و هنوز گمت نکرده بودم
و هنوز
تنهایی سر نرسیده بود
و رو زهای بیقراری
و شب های پر گریه
آغاز نشده بود
و هنوز
افسون نگاهت بودم
که ناگهان
شاخه گل تنهایی هایم را
از تو
به یادگار گرفتم
و آن را
در گلدان دلتنگی هایم کاشتم
تا بلکه روزی
برگردی و
آن را ببینی..
هنوز تورا
در تمام دقایق بیقراری ام
و در تمام شب های پر گریه ام
و در تمام لحظات پر اندوهم
جستجو می کنم
و می بینم
و با این که نیستی
هنوز
غمت را در این روزها
و در یکا یک لحظه ها
و روز های نیامده
احساس می کنم
و با خودم
یدک می کشم..
کاش
هنوز
می شد که برگردی..