اولین بار که تو را دیدم

و دلم لرزید

و دست و پایم را گم کردم

و مات تو شدم

سر آن خیابان منتهی به مدرسه تان بود

همان خیابانی

که هر روز صبح ها

تو از آن رد می شدی

تا به کلاست برسی

آنجا بود

که عاشقت شدم..

مرا یادت هست؟

همان جوانک لاغر و کمرویی

که هر روز صبح ها

زود تر از تو

سرآسیمه و دستپاچه

و با شور و هیجان و دلهره

خودش را

زود تر از تو

به آن خیابان می رساند

و با ترس و اضطراب

در گوشه ای به دیوار تکیه می داد

و ثانیه به ثانیه

آمدنت را

لحظه شماری می کرد..

تا تو بیایی

زودتر بیایی

بهتر از روز قبل

با شکوه تر

مثل یک ماه کامل

یک گل قشنگ

یک رنگ استثنایی

مثل یک رویای دست نیافتنی

و بی مانند

فرو رفته در لاک خودت

و بیخبر از دلش

از کنارش رد شوی

و او مات تو بماند

و نفسش بند بیاید

و قلبش هزار بار بزند

و هجوم آدرنالین را

با شجاعت

در تمام وجودش تحمل کند

و تلاش کند

بی حرکت بماند

و کاری نکند

و چیزی نگوید

و بترسد

که مبادا

دیدن تو را

از دست بدهد

و فقط سعی کند

با چشم هایش

و هرم آتشین نگاهش

دوستت دارم را

شاید

بسویت روانه کند

و اسم تمام بیقراری هایش را

عشق بگذارد..

این روزها

اما

کوچه و خیابان

پر شده از آدم هایی

که دیگر لازم نیست

برای داشتن شان

حتی تلاش کنی

اشاره ای کافی ست..

تو اما

خاص بودی

یک خاص دست نیافتنی..

سال ها گذشته

از آن روز

اما من

هنوز هم

هر بار که از آن خیابان

رد می شوم

قلبم تند میزند

و زبانم بند می آید

و باز آنقدر

منتظرت می مانم

که شاید ببینمت..