این نیز بگذرد...
تمام پنجره ها
مرا می شناسند
و حالم را
می دانند
و می بینند
و می فهمند
که چه می گویم..
بارها
مرا دیده اند
که به خاطر تو
چه اندوهگین و غریبانه
سر به شیشه هایشان
گذاشته ام
و چشم هایم را بسته ام
و از درون شکسته ام..
قطار نبودنت
همیشه هست
و من بارها
در هر ساعتی که بخواهم
بدون بلیط
سو ا ر شده ام
و در تمام کوپه هایش
نشسته ام
و از پشت تمام پنجره هایش
به شیشه ها سر گذاشته ام
به آدم ها
و درختها
و کوه و کمرها
چشم دوخته ام
دور دستها را کاویده ام
بلکه تو را ببینم
و باشی..
ولی چه سود..
و حتی بارها
حضور تو را
از پشت پنجره ی اتاقم
در حیاط خانه مان
به چشم دیده ام
که آمده ای
و داری
می گردی و
می چرخی و
راه می روی
و حرف می زنی
با درخت آلبالو
با آقای تانک
با درخت انگور خانه ی همسایه
و دست می کشی
به حوض کاشی
و گلدان های دور و برش
و مرا جستجو می کنی
در تمام زوایای کاشی های کف حیاط
هم چنان که من تورا
در دیوارهای سفید ش
و داربست پر از شاخه های خشک شده ی انگورش
و در لانه ی چوبی پرنده ای که
به خاطر حضور همیشه ی گربه ها
متروک شده
جستجو کرده ام
و چشم بسته ام
و شیشه ی پنجره را
به جای تو
نوازش کرده ام
که تو را
بیادم آورده..
تمام پنجره ها
مرا می شناسند..