با تیر وکمان کودکی ام
در کوچه باغ های قدیمی
در انبوه درختان باران خورده
سینه ی گنجشکی را
نشانه گرفته بودم
که عاشق تو شدم
کنجشک بر شانه ام نشست
ومن شکارچی ماهری شدم
از آن پس
هر گز به شکار پرنده ای نرفتم
هر وقت دلتنگم
آواز می خوانم
پرنده می آید
پرنده می نشیند
پرنده را می بویم
پرنده را می بوسم
پرنده را رها می کنم
و چون شکار دیگری می شود
کودکی ام را می بینم
در کوچه باغ های قدیمی
در کنار دیوار های باران خورده
با بوی کاهگل و آواز پرنده
که به خود می پیچد و گریه می کند
های.. آواز
چقدر تو را دوست دارم..



بر گرفته از کتاب "بوی کاهگل، آواز پرنده"
محمد ابراهیم جعفری