این نیز بگذرد...
چگونه فراموش کنم
که جوانی من
چطور سرد و خاموش گذشت؟
چگونه زندگی روزمره جای همه چیز را گرفت .
و عمرم مثل دعای یکشنبه ی کلیسا،
یکنواخت و خسته کننده سپری شد؟
چه راهها دوشادوش آنکس رفتم
که اصلا دوستش نداشتم ،
و چه بارها دلم هوای آنکس کرد
که دوستش داشتم.
حالا دیگر راز فراموشکاری را
از همه ی فراموشکاران بهتر آموخته ام .
دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمی کنم،
اما آن بوسه های نگرفته و نداده ،
آن نگاههای نکرده و ندیده را
که به من باز خواهد داد؟
" آنا آخماتوا "
+ نوشته شده در یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 9:22 توسط بیژن
|