چگونه فراموش کنم

که جوانی من

چطور سرد و خاموش گذشت؟
چگونه زندگی روزمره جای همه چیز را گرفت .
و عمرم مثل دعای یکشنبه ی کلیسا،

یکنواخت و خسته کننده سپری شد؟
چه راهها دوشادوش آنکس رفتم

که اصلا دوستش نداشتم ،
و چه بارها دلم هوای آنکس کرد

که دوستش داشتم.
حالا دیگر راز فراموشکاری را

از همه ی فراموشکاران بهتر آموخته ام .
دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمی کنم،
اما آن بوسه های نگرفته و نداده ،

آن نگاههای نکرده و ندیده را

که به من باز خواهد داد؟


" آنا آخماتوا "