این نیز بگذرد...
روز هایی هست
که از خواب بیدار می شوم
و دلم می خواهد
خودم را
به آیینه برسانم
تا تغییرات روز قبل را
بهتر در چهره ام
مشاهده کنم..
و هر بار تار مو هایی سفید و تازه
که دارند بین موهایم
خودنمایی می کنند
چروکی که باز
به پیشانی ام اضافه شده
خط اخمی که دارد
بین ابروها
جا خوش می کند
و لبخند تلخی که
هر روز
تلخ تر می شود
را می بینم
و تغییرات را حس می کنم..
می بینم که دارم
بزرگ تر می شوم
و باید
به همان اندازه
عاقل تر و محتاط تر
شده باشم..
اما..
احساس می کنم
هر روز
و هر چقدر که بزرگ تر می شوم
در درونم ، هنوز
پسرکی کوچک
فعالیت می کند
که مرا
وادار می کند
هر بار
برایش توپ بیاورم
یا هفت تیری پلاستیکی
یا یک دوچرخه
وحتی
چیزی برای خوردن..
پسرک
خیلی بازیگوش است
ولی
مطمئن هستم
که هرگز از من نمی خواهد
که او را
با عشق آشنا کنم..
درکش نمی کنم
ولی
پسرک را دوست دارم..
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 11:48 توسط بیژن
|