این نیز بگذرد...

چرا هیچ‌ كس به ما نگفته است كه زمین

مدام چیزی را از ما پس می‌گیرد

و ما فكر می‌كنیم كه زمان می‌گذرد

شاید زمین،

آن سیاره‌ای نیست كه ما در آن باید می‌زیستیم

و از این رو،

چیزی در ما همیشه پنهان می‌ماند

و به این زندگی برنمی‌گردد .

از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم

از چشم‌هایمان

و همه‌چیزِ این خاك را كاویده‌ایم :

ــ ما به‌همراه آب و باد و خاك و آتش

تبعید این سیاره شده‌ایم

و این‌جا

زیباترین جا

برای تنهایي‌ست .

كسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند..

" شهرام شیدایی "

این نیز بگذرد...

می نگرم دور دست را

آنگاه که دیدمت و دیدی مرا

همراه شدیم در کوچه باغی سبز

و بی پروا می رفتیم

....

رفتی

و من ماندم

ماندم در تاریکی به انتظار

آنگاه که آفتاب برآمد تورا در کنار خود یافتم

و اینک نمی دانم

این ظلمات است که مرا از دیدنت بازداشته است

یا نیستی دیگر

من هنوز سراسیمه در کوچه باغ می گردم..

" نیلوفر اعتمادی "

این نیز بگذرد...

می دانستی ،

آفتاب که روی موهات می زد،

جلوه ات بیشتر می شد ؟

لبخندت زیباتر

و چشمهایت...

چشمهایت نافذ تر و گیراتر..

و نگاهت...

نگاهت مرا ذوب می کرد ؟

این نیز بگذرد...

دوست داشتنت ،

مانند تصویر زنی ست

که شب تا صبح

با چشم هایش

و لبخندش

مرا با خود

به آسمان هفتم بهشت می برد

و هر صبح با طلوع آفتاب ،

به قعر جهنم پرتاب می کند...

دوست داشتنت ،

بهترین شکل ممکن

برای فراموش کردن دردهاست . .

برای رها شدن از تنهایی ست..

باید همچنان دوست داشته باشمت..

نباید فراموشت کنم.

حتی

اگر

نباشی...

این نیز بگذرد...

وقت هایی هست که هیچ چیز تمام نمی شود.

همه چیز در خلسه ای ابدی معلق می ماند.

روز هایی که شب نمی شوند ،

شب ها یی که صبح نمی شوند

و هفته هایی که ادامه دارند.

حالا که نه می شود تو را فراموش کرد

و نه می شود به دست آورد ،

به دیگران دقت می کنم .

هر بار به هر جایی که می روم

در جستجوی چهره ی مشابه تو

به همه ی آدم ها نگاه می کنم ،

آدم ها را با دقت زیر نظر می گیرم

و به شبیه ترین ها شان به تو خیره می شوم ،

دنبال آدم های شبیه تو راه می افتم ،

گاهی چند خیابان از مسیر اصلیم دور می شوم ،

در نهایت به آنها نزدیک می شوم ،

شاید گم شده ام باشد ،

اما هیچکدام نه نگاه تو را دارند ،

نه بوی تو را می دهند...

سرخورده برمی گردم.

و باز هر بار از دیواری به دیوار دیگر

و از شب و روزی به شب و روز ی دیگر

به رفتن و گشتن مشغولم

و اینگونه می گذرانم...

" از یادداشت های : مردی در سایه "

این نیز بگذرد...

می دانی؟

هربار که می ایستم

هربار که زندگی می گذرد

هربار...هربار...

یادم می افتد

هنوز چقدر حرف های نزده داریم...

چقدر من

چقدر تو

هنوز کنار هم ننشسته ایم و ...

راستی ،

اینجا چقدر جای تو خالی ست...

چه قدر دور شده ام

از تو...

وقتی بر می‌گردم

و به فاصله‌ام با تو

نگاه می‌کنم

پاهایم

سست می‌شود

دوست دارم همان‌ جا بنشینم

و رو به تو

بمیرم ...

این نیز بگذرد...

می گویم : چرا باید دوست داشتنت اتفاق می افتاد؟

چرا باید ناتمام باقی می ماند ؟

می گویی : دوست داشتنت ، اتفاقی نبود ،

قسمتت بود.

بخشی از زندگیت بود که باید نصیبت می شد.

چیزهایی هست که نمی دانی.

چیزهایی هست که بعدا متوجه اش خواهی شد

و به چند و چون روی دادنش واقف می شوی.

دلت نمی خواهد باور کنی.

ولی بدان که اینگونه است.

" از یادداشت های :مردی در سایه "

این نیز بگذرد...

یک فال برای تو گرفتم

یک فال برای خودم،

یک فنجان خالی

کنار تو،

یک احساس ساده

برای خودم.

یک تکه آیه از قرآن

و یک دامن گل گلایل

برای تو،

یک تکه قاب عکس روی دیوار

و خاطرات تو

برای خودم.

یک عمر در آسمان بال زدن

برای تو،

یک عمر زندگی

با خاطرات خوب تو

برای خودم ...

این نیز بگذرد...

می‌خواهی از نگاه کردن به او فرار کنی.

پس سعی می‌کنی با ورق زدن کتاب توی دستت

یا با کشیدن خطوط نامفهوم روی تکه‌ای کاغذ

خودت را سرگرم کنی،

اما نمی‌توانی .

پرهیز از نگاه کردن به کسی که

شوق دیدنش کلافه‌ات کرده،

تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل می‌کند:

عاشق شده‌ای ..



" مصطفی‌مستور "

این نیز بگذرد...

دهانت را باز کن

تا آن پرنده ی زخمی

که به اعماق فرو داده ای

به دنیا بازگردد

در جیب های بارانی ات زندگی کردم

در کفش هایت

بی آنکه کسی فهمیده باشد

کنار تو ایستادم

کنارت دراز کشیدم...

نامت را فراموش می کنند

شناسنامه ات گم می شود

اتفاق های جدید

خاطرات کهنه ات را از یاد می برد

و کلیدت،

در دست های دیگری می چرخد

باد، آن آشنای قدیمی

قاب عکست را بر زمین می کوبد

چنان که بر این دیوار هیچ وقت

از تو تصویری نیا ویخته بودم!

فراموش می شوی

آنچنان که کسی

از خوابی بلند بیدار شود

یا کتابی

به برگ آخر خود برسد

وقتی شب

کلاه سیاهش را بر سرم می گذارد

دیگر نمی بینم

کدام دیوار از تصویر تو خالی ست

و آیا بر صندلی نشسته ای یا نه....

" آزاده بشارتی "

این نیز بگذرد...

قلبم غصه دار و غمگین است..

دستم به نوشتن نمی رود..

و پایم از رفتن نمی ماند..

بگو چکار کنم که آرام بگیرم ؟

که تو را نخوانم ؟

و از تو نگویم و از تو ننویسم ؟

تو همه کسم بودی ،

همه چیزم بودی ، .

تو همه ی وجودم را تسخیر کرده بودی ،

چرا گذاشتم بروی ؟

چطور گذاشتم بروی ؟

کاش می شد به گذشته ها برگشت ...

و دوباره تو را دید و با تو بود..

چقدر دیگر باید بگذرد ،

و من تنها بمانم ،

تا سالی دیگر بیاید

که تو را در بهارش دوباره ببینم

و نامت را و نگاهت را

در دفتر قلبم بنویسم؟

چقدر دیگر باید صبوری کنم

که درختی چون تو سبز ،

بار دیگر بر سر راهم ظاهر شود ،

تا زیر سایه اش برای همیشه ،

به آرامش برسم و آرام بگیرم ؟

تو با من چه کرده ای ؟

دلم اندوهگین است ،

گذشته را ندارم ،

آینده را ندارم ،

فقط اشگ را دارم

که هی می آید و می رود

و چیزی که باقی می ماند برایم ،

اندوه است...

آخ ..ای روزگار...

چه خوب آدم را می شکنی ،

خرد می کنی ،

له می کنی و باقی می گذاری..

شده ام مثل یک دونده ی مسابقه ی دو ،

که هر چه بیشتر می دوم ،

بیشتر از خط پایان دور می شوم

و از تو فاصله می گیرم ،

بسکه راه را اشتباهی می دوم...

دلم می خواهد در یک قطار باشم ،

قطاری که به هیچ جایی حرکت نمی کند

و مرا در هیچ ایستگاهی پیاده نمی کند..

دو ست دارم تا ابد در راهرو بلند و سرتاسری اش بایستم

و به در و پنجره های بسته اش نگاه کنم..

کسی که عاشقی کرده باشد

و زندگی عاشقانه را تجربه کرده باشد

می فهمد چه می گویم..

با تو روی زمین نبودم ،

پرواز می کردم ،

روی ابرها راه می رفتم

و چاله چوله ها

و سنگ ریزه های روی زمین و زیر پایم را نمی دیدم..

دلم با تو خوش بود ، دلم با تو قرص بود،

با تو می گفتم با تو می خندیدم با تو می آمدم و با تو می رفتم..

تو را دوست داشتم ،

زندگی را دوست داشتم

و زنده بودن را دوست داشتم....

هنوز هم دوستت دارم...

خیلی دوستت دارم...

ولی تو نیستی و نمی دانم

با این دوست داشتنم باید چه کنم ؟

کم آورده ام ،بگو چکار کنم ؟.."

این نیز بگذرد...

کاش می شد آدمی

گاهی

فقط گاهی

به اندازه ی نیاز بمیرد

بعد بلند شود

آهسته ، آهسته

خاک هایش را بتکاند

اگر دلش خواست

برگردد به زندگی

دلش نخواست

بخوابد

تا ابد...