قلبم غصه دار و غمگین است..

دستم به نوشتن نمی رود..

و پایم از رفتن نمی ماند..

بگو چکار کنم که آرام بگیرم ؟

که تو را نخوانم ؟

و از تو نگویم و از تو ننویسم ؟

تو همه کسم بودی ،

همه چیزم بودی ، .

تو همه ی وجودم را تسخیر کرده بودی ،

چرا گذاشتم بروی ؟

چطور گذاشتم بروی ؟

کاش می شد به گذشته ها برگشت ...

و دوباره تو را دید و با تو بود..

چقدر دیگر باید بگذرد ،

و من تنها بمانم ،

تا سالی دیگر بیاید

که تو را در بهارش دوباره ببینم

و نامت را و نگاهت را

در دفتر قلبم بنویسم؟

چقدر دیگر باید صبوری کنم

که درختی چون تو سبز ،

بار دیگر بر سر راهم ظاهر شود ،

تا زیر سایه اش برای همیشه ،

به آرامش برسم و آرام بگیرم ؟

تو با من چه کرده ای ؟

دلم اندوهگین است ،

گذشته را ندارم ،

آینده را ندارم ،

فقط اشگ را دارم

که هی می آید و می رود

و چیزی که باقی می ماند برایم ،

اندوه است...

آخ ..ای روزگار...

چه خوب آدم را می شکنی ،

خرد می کنی ،

له می کنی و باقی می گذاری..

شده ام مثل یک دونده ی مسابقه ی دو ،

که هر چه بیشتر می دوم ،

بیشتر از خط پایان دور می شوم

و از تو فاصله می گیرم ،

بسکه راه را اشتباهی می دوم...

دلم می خواهد در یک قطار باشم ،

قطاری که به هیچ جایی حرکت نمی کند

و مرا در هیچ ایستگاهی پیاده نمی کند..

دو ست دارم تا ابد در راهرو بلند و سرتاسری اش بایستم

و به در و پنجره های بسته اش نگاه کنم..

کسی که عاشقی کرده باشد

و زندگی عاشقانه را تجربه کرده باشد

می فهمد چه می گویم..

با تو روی زمین نبودم ،

پرواز می کردم ،

روی ابرها راه می رفتم

و چاله چوله ها

و سنگ ریزه های روی زمین و زیر پایم را نمی دیدم..

دلم با تو خوش بود ، دلم با تو قرص بود،

با تو می گفتم با تو می خندیدم با تو می آمدم و با تو می رفتم..

تو را دوست داشتم ،

زندگی را دوست داشتم

و زنده بودن را دوست داشتم....

هنوز هم دوستت دارم...

خیلی دوستت دارم...

ولی تو نیستی و نمی دانم

با این دوست داشتنم باید چه کنم ؟

کم آورده ام ،بگو چکار کنم ؟.."